آرمانآرمان، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

آرمان دهقانی،عشق کوچولوی ما

بابا...بابابابا....بابابا.....

اون روز،روزی بود که منو بابایی غرق لذت شدیم . بابا..بابا.. . این اولین کلمه ای بود که 6ماهگی گفتی بعد از اون همه صداهای نامفهوم.چقدر قشنگ این کلمه رو تکرار میکنی بابا.. بابابا... رفته بودیم دیدن لنا کوچولو،نی نی ناز عمو کامبیز که شما این کلمه رو اونجا گفتی. آرمان عزیزم، از الان فکر میکنم که چقدر دلم برای این روزها تنگ میشه...... دیدت به اطراف دقیقترشده،کمکم داری تلاشتو میکنی که چهار دست و پا بری،یکی دوقدم که میری خسته میشی اما دوباره بلند میشی و حرکت میکنی ویه کار بامزه که انجام میدی اینکه وقتی برات لالایی میگم با من میخونی یه یه یه یه یه ی ی ی... ...
27 مهر 1392

مسافرت تابستونی

اولین مسافرت تابستونی با پسر نازم تو هفت ماهگی خیلی خوش گذشت.منو شما و بابایی و دایی جون.شبی که رسیدیم یزد تا خود صبح شیطونی کردی و نذاشتی بابا و دایی جون استراحت کنن.چون شما تو ماشین استراحت کرده بودی و دلت میخواست به هر چیزی که یه خورده ارتفاع داره آویزون شی و وایستی.مامان قربونت بره بعدشم کلی ذوق میکردی.ناگفته نماند ما هم همینطور عزیزم.صبح هم دایی رو رسوندیم نایین که بره دانشگاه.برگشت ماجراهایی داشت.هر پونزده دقیقه می ایستادیم تا شما خستگی در کنی،برای همین راه هفت ساعت رو دوازده ساعت اومدیم.بـــــــــــــــوس ...
26 مهر 1392

سخنی از یک بزرگ ،مشق زندگانی پسرم

آرامش، آرامش ،آرامش شگفت انگیز تنها از سوی خدای بزرگ به سوی ما جاری است و روحم را سرشار میسازد تا ابد آن زمان که بر امواح شکوهمند عشق می نشینم و دعا می کنم و نعمت عظیمی است که بتوانی خدا را برای هر چه که داری شکر کنی.چه آرامش عظیمی را از دست می دهیم و چه رنج بیهوده ای را تحمل می کنیم فقط برای انکه دعا نمی کنیم و همه چیز را به دست خدا نمی سپاریم ...
16 مهر 1392

این روزها

این روزها خیلی شیرین و خواستنی شدی وروجک،هفت ماهت شده قهقه های که با اون دوتا دندون موشی کوچولوت میزنی ما رو تا اوج آسمونا میبره ...
9 مهر 1392
1